پوستش کلفت بود،اما آن شب واقعا سرد بود. هر کاری کرد گرمش نشد،گرسنه بود و گلویش می سوخت. گربه ها زیر ماشین رفتند،پسرک هم رفت.آن جا گرم تر بود.خوابید.صبح ماشین روشن شد و رفت. اما... پسرک هنوز خواب بود.....!!
با بچههاى دیگر نمیجوشید و به درسش هم نمیرسید. او واقعاً دانشآموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد. معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: «تدى دانشآموز فوقالعادهاى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمانناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.» معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درسخواندن میکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.» خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچهها پرداخت و البته توجه ویژهاى نیز به تدى میکرد. چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامهاى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایاننامه کمى طولانیتر شده بود: دکتر تئودور استودارد. بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید … وجود فرشتهها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
قاصدک مسافر گلزاری بود که گل مریم آن گلزار فرایش خوانده بود .
به گل مریم که رسید ِ زبانش بند آمد . زیبایی همیشگی مریم و بوی خوشی که در فضا به مشام می رسید ِ قاصدک را از خود بی خود کرده بود .
گل مریم که می دانست قاصدک از راه دوری فقط برای دیدن او آمده است خود را جمع و جور کرد و گفت :- قاصدک سفرت چگونه بود ؟قاصدک محو تماشای مریم شده بود و چیزی نمی گفت .دوباره پرسید :-قاصدک ! در سفر خطری تو را تهدید نکرد ؟ اصلا" برای چی آمدی ؟باز هم قاصدک ساکت ماند . دلش نمی آمد از خطرهایی که برایش پیش آمده بود برای مریم بگوید و او را نگران کند .گل مریم با اخم ادامه داد :- حتما" راحت سفر کردی ! آیا هیچ به ذهنت رسیده که از خود بپرسی به من چه گذشته ؟بغض گلوی قاصدک را فشار داد . اما مریم در حالی که پشتش به قاصدک بود بی توجه ادامه داد ...- آره ! تو از اول هم عاشق من نبودی ! فقط حرفشو می زدی ......اشک در چشمان قاصدک جاری شد ِ اما دستش را روی دهانش گرفت تا مریم صدای هق هقش را نشنود !- می دونم چرا هیچی نمی گی ! چون حرفی نداری که بزنی . .....من چقدر ساده بودم که وقتی می گفتی جونت رو برام فدا می کنی ِ باور کردم آه ! مریم ساده بیچاره ....در همین حال ...چشمان گریان قاصدک که به زحمت باز می شد ِ پسرکی را در پشت گل مریم دید که به سمت او می آمد . پسرک با خیال چیدن گل مریم به آنها نزدیک شد .مریم بی خبر از اتفاقی که در حال وقوع بود همچنان قاصدک را به خاطر سفرش سرزنش می کرد .نگرانی تمام وجود قاصدک را فراگرفته بود . گام های پسرک هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد .ناگهان فکری به ذهن قاصدک رسید ...سراسیمه از روی گل مریم به هوا جهشی کرد و خود را روی نوک بینی پسرک انداخت . پسرک که خیال کرد زنبوری روی بینی اشنشسته ِ به سرعت ضربه ای به قاصدک وارد آورد و قاصدک را به دو نیم کرد و از ترس از همان مسیری که آمده بود برگشت .گل مریم که پریدن قاصدک را احساس کرد ِ بی خبر از اتفاقی که افتاده بود ِ این بار با چشمان گریان فریاد زد :- آره ! بر قاصدک ! تو هیچ وقت نخواستی به حرفهای من گوش کنی . تو هیچ وقت نفهمیدی عشق یعنی چی ! تا زنده ام نمی بخشمت قاصدک ! هیچ وقت ِ هیچ وقت ...قاصدک در حالی که بر روی گلبرگ های گل شقایق افتاده بود و نفس های آخرش را می کشید با صدای ضعیفی که فقط گل شقایق می شنید ِ جواب داد :فروغ این گلزار ! مریم من ! مواظب خودت باش ...شقایق که گلبرگ هایش با خون دل قاصدک گلی شده بود ِ قاصدک را در آغوش خود کشید و گفت := از این پس عشق را به همه دنیا خواهم آموخت همان طور که تو به من آموختی قاصدک عشق ...
دفتر خاطرات تازه عروس
دوشنبه الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم . خیلی سرگرم کننده است که واسه ریچارد آشپزی کنم امروز میخوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش نوشته 12 تخم مرغ را جدا جدا میزنیم واسه همین من کاسه به اندازه کافی نداشتم و مجبور شدم کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ ها رو توش بزنم . سه شنبه ما تصمیم گرفتیم واسه شام سالاد میوه بخوریم در روش تهیه اون نوشته شده بود بدون پوشش سرو شود(لباس)خوب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونمون نمیدونم چرا هردو تاشون وقتی داشتم واسشون سالاد سرومیکردم عجیب و شگفت زده به من نگاه میکردن (بدون پوشش در لغت آشپزی یعنی بدون سس) چهارشنبه من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی پیدا کردم واسه این کار که میگفت قبل از دَم کردن برنج کاملا شستشو کنین ، پس من آبگرمن رو راه اندازی کردم و یه حموم حسابی کردم .قبل از اینکه برنج رود م کنم ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دَم کردن بهتر برنج داشته ! پنج شنبه باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسش سالاد درست کنم خوب من هم یه دستور جدید رو امتحان کردم توی دستورش گفته بود مواد لازم را تهیه کنید و آنها رو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارید یک ساعت بمونه قبل از اینکه اونو بخورید . خوب منم کلی گشتم تایه باغچه پیدا کردم وسالادمو روی کاهوهایی که اونجا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت اونجا وایستم تا یه سگی نیاد اونو بخوره . جمعه امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم نوشته بود همه مواد لازم رو توی کاسه بریز و بزن به چاک (درغذامخلوط کردن به زبان عامیانه بزن به چاک) شنبه ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه مراسم روز یکشنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری میشه تن یه مرغ لباس کرد و آمادش کرد. قبلا به این نکته تو مزرعمون توجه نکرده بودم . ولی بلاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم با کفشهای خوشگلش...
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟ مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدندو این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..' مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
داستان سوء استفاده ی جنسی زن 31 ساله ی چینی از یک پسر 13 ساله (+18)
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را ازنگاهشانشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگي میکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند. پير مردبرای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سيب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود. پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکهی مساوی تقسیم کرد. سپس سیبزمینیها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز میزد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه میکردند و این بار به این فکر میکردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمیتوانند دو ساندویچ سفارش بدهند. پیرمرد شروع کرد به خوردن سیبزمینیهایش. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم. مردم کمکم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را میخورد، پیرزن او را نگاه میکند و لب به غذایش نمیزند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم. همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: میتوانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. جوان گفت: چرا شما چیزی نمیخورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید، منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندانها!
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|